هلیا جون مامانهلیا جون مامان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

دلنوشته های من برای دخترم

میلاد با سعادت حضرت مهدی

سلام   تمام هستی مامان فدای دختر نازم بشم هفته ای که گذشت یه هفته پر مشغله واسه من و شما بودروز یک شنبه یعنی چهار روز پیش تولد دایی مهدیار بود که من اندازه چشمام دوستش دارم و انشاالله خدا عمر بلند و با عزت بهش بده و عاقبت به خیر بشه و یه زن خوب بگیره و خوشبخت بشه روز بعد هم مامان جون ختم قران برای دایی گرفته بودن و آش دادن وشما وروجک مامان از اول تا اخر مهممونی شیطونی کردی و منو از پا در اوردی اینقدر که بغلت کردم و مواظب بودم خدایی نکرده توی آش ها نیفتی و خدایی نکرده اتفاق بدی واست نیفته روز بعد هم خانه عموی من واسه تولد ستایش و مولودی دعوت بودیم کهخوشبختانه شما اونجا تقریبا از اول تا اخر مهمونی خوابیدی از اونجا دوباره رفیم خانه ما...
16 تير 1391

دلتنگی های مامان و اولین سال زندگیت

  دخمل قشنگم یک سال اول زندگیت خیلی زود گذشت و احساس میکنم قدر اون روزها رو ندونستم همیشه افسوس اینو میخورم کاش حواسم رو بیشتر جمع میکردم  و لحظه لحظه دوران نوزادیت رو عکس میگرفتم و توی ذهنم ثبت میکردم چقدر دلم برای اون روزات تنگ شده چقدر کوچولو وملوس بودی دوست داشتم الان اون دستای کوشولوت رو که تا میگرفتمشون میخواستی خودتو با کمک من بکشی بالا رو بوس محکم کنم دلم برای اون گردن تپلی کوتاهت که چین چین شده بود همیشه مواظب بودم لاشون میکروب نگیره همون گردنی که نمیتونستی نگه داریش و من دستمو زیر سرت میگرفتم تنگ شده برای اون نگاههایی که بعضی وقتها خیره میشدو من هول میکردم برای اون پاهای کوچولوت که وقتی حواسم نبود میاوردیشون بالا و ش...
6 تير 1391
1